نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

تخت پارک

نادیا خانوم ما دیشب برای اولین بار از ساعت 10 شب تا ساعت 7 صبح به طور کامل در تخت پارکش خوابید البته صبح وقتی بیدار شد ناراحت شد و اومد پیش مامان و گفت که تشکش رو بیارم کنار خودم ولی به هر حال این اولین شبی بود که بطور کامل در تخت خودش خوابید. آخه قبلاً که کوچولو تر بود فقط دو ساعت در اون میخوابید و بعد بیدار می شد البته اون موقعها هنوز می می میخورد. و من هم مدتها بود که دیگه کنار خودم میخوابوندمش. ولی دیشب چون تو کتاب کتی ، پیشی روی تختش خوابید نادیا خانوم هم خواست تو تختش بخوابه. آخه دخترم دیگه خانوم شده راستی عسل مامان دیگه اشکال هندسی اصلی مثل : مثلث، مربع و ... رامتونه از هم تشخیص بده البته دایره رو از خیلی وقت پیش میشناخت. ماشالله ...
26 ارديبهشت 1391

خاطرات - قلک

عسل مامان هم که دیگه الان کاملاً صحبت میکنه، البته با زبون خودش که تقریباً 70% همه متوجه میشن، 20% مامان ترجمه میکنه و 10% هم که هیچکس نمیفهمه و فقط تصدیق میکنیم . تو هفته پیش هم برای اولین بار وقتی بیدار بودی ناخنهات رو کوتاه کردم آخه دیگه خانوم شدی عزیز دلم. راستی سه شنبه گذشته هم رفتم نمایشگاه کتاب و کلی کتاب برای خانوم گلم خریدم. آخه دختر من عاشق کتابه. یکی از این کتابها اسمش می می نی یک سکه پیدا کرده.. خیلی ازش خوشت اومد و برام جالب بود که کاملاً هم درکش کردی و هر سوالی که در موردش ازت می پرسیدیم جواب میدی. موضوعش یک بچه میمونه که هوس بستنی میکنه و سراغ قلکش میره که با پول خودش بستنی بخره ولی خالیه و مامانش هم بهش پول نمیده . در ح...
24 ارديبهشت 1391

روز مادر مبارک

روز مادر بر همه مادران مبارک دیروز دختر مون هم همراه من و مادر بزرگش روز مادر رو جشن گرفت. از روز قبلش که یاد گرفتی و میگفتی " لوز مادر =   روز مادر" احتمالاَ از تلویزیون شنیده بودی. بعد مامانی بهت گفت به مامانت بگو روزت مبارک. و تو عزیز دلم هم به من گفتی : لوزت مبارک. قربونت برم قشنگم. زیباترین جمله ای که تا به حال در تبریک این روز شنیدم، همین جمله از زبون تو بود.. دیروز هم که با مامانی و بقیه همکارام از طرف شرکت رفتیم باغ لاله ها و رستوران ارکیده در جاده چالوس و حسابی خوش گذروندیم. البته یکم اولش بداخلاق بودی فکر میکنم یکم به خاطر سرماخوردگیت بود و یک کمی هم بخاطر صبح زود بیدار شدن. ولی بعدش بهتر شدی . کلی در باغ لاله ها ازت ...
24 ارديبهشت 1391

بیماری و شکست پروژه دوم

دختر عسل من این دو هفته گذشته درگیر بیماری، تب و اسهال ، آزمایشگاه و .. بود. الان خدا رو شکر دیگه کاملاً خوب شده ولی این مسئله پروژه از پوشک گرفتن رو با اشکال مواجه کرد. با اینکه خیلی خوب داشتی پیش میرفتی ولی به دلیل اسهال داشتن این قضیه از کنترل خارج شد و در نتیجه تو پوشک دستشویی کردن برات عادی شد. حال فکر میکنم باید یک مدت بگذره و دوباره از نو شروع کنیم. دختر قشنگ من چشمهاش رو گرد میکنه و ماها رو میترسونه و بعد خودش هم دونه دونه به همه میگه " بترسون" یعنی که بترسید و ادای ترسیدن رو در بیارید. نمیدونم از کجا یاد گرفتی بعضی موقع ها سرت و دستهات رو تکون میدی و میگی " اَشبانیم =عصبانی ام" عسل مامان در حال گرد کردن چشماش و ترسوندن ما ...
16 ارديبهشت 1391

همیشه با شادی زندگی کن عزیزترنیم

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ...
16 ارديبهشت 1391

مهمونی

دیروز رفتیم مهمونی خونه همکارم که تازه نی نی دار شده ، البته به همراه بقیه همکاران. و تو هستی خانوم 2 ماهه و باران خانوم 10 ماهه رو دیدی و حسابی هم بازی و شیطونی کردی. این هم عکس خوشگل خانوم من به همراه دوستان کوچولوش. باران- نادیا- هستی ...
30 فروردين 1391

اولین پروژه: خداحافظ می می

  بالاخره کاری رو که این مدت خیلی ازش میترسیدم و فکر میکردم که کار خیلی سختیه به سادگی انجام دادم. از شیر گرفتمت. به روش تدریجی که واقعاً روش خوبی بود. از ده روز قبل ازعید شروع کردم و صبح ها که سرکار بودم و وعده عصر رو هم به سه نوبت محدود کردم به مدت سه روز و بعد به مدت دو روز به دو وعده البته با گفتن اینکه تو دیگه بزرگ شدی ، خانم شدی و فقط نی نی ها ممه میخورن مثل پرنیا و تو دختر باهوش و فهمیده من هم قبول کردی و وقتی این جملات رو میگفتم تو هم کاملش میکردی و میگفتی پرنیا، و لی دیگه کمتر از دو وعده رو طاقت نمی اوردی و بعد دو روز پنجشنبه و جمعه رو که تو پیش مامانی بودی و من و بابا برای خونه تکونی میرفتیم خونه، فقط یک وعده شب موقع خواب شی...
5 فروردين 1391
1